
عواطف در روانکاوی

از نظر فروید، احساسات مظهر عواطف بودند و عواطف بیانگر رانه بودند (فروید ، 6-1925). رانه، در زبان خاموش است، اما مطمئنا حضور و تظاهرش در سطح بدن (به بیانی دقیقتر بدن امر واقعی) اینطور نیست. آنچه ما در بالین روانکاوی مشاهده میکنیم – چه در جایگاه روانکاونده و چه روانکاو – حاکی از تجربههای روانی و در عین حال جسمانی است. حقیقیترین چیز در تجربه چنین احساساتی، خود این احساسات است. آنها فریبنده هستند؛ ممکن است در لباس مبدل باشند، تغییر شکل داده و یا جانشین هم شوند. اما در هر صورت، حقیقتی در پس این تجربه واقعی نهفته است.
از این رو در بالین افراد، ردیابی این احساسات میتواند منجر به درک اجزای کلیدی افکار ناخودآگاه (اسم دلالتها)، فانتزیهای ناخودآگاه که تمنای سوژه را پشتیبانی میکند، درامهای ناگفته خانوادگی به قول فروید یا افسانه و روایتی شخصی به قول لکان و یا نشانهای از آرایههای رانهای شود. ما میتوانیم احساسات خود را از دیگران در اطرافمان پنهان کنیم، اما هیچگاه قادر به جلوگیری از بروز یا درک آنها نیستیم. آنها همیشه شیوهای برای شگفتزده کردن ما دارند. از نظر فروید و لکان، خود احساسات سرکوب نمی شوند، بلکه این اسم دلالت یا ایده پس این عواطف هستند که سرکوب میشوند. به عبارت دیگر، عواطف با ناخودآگاه مرتبط هستند. هر چند آنچه احساس میشود، حسی آگاهانه است. علیرغم رویکرد رایج در درمان احساسات ناخوشایند، که بر این توصیه تأکید میکند: “از تجربه ، ابراز یا به اشتراک گذاری آنها با دیگران خودداری نکنید”، احساسات، در حقیقت، قابل درمان نیستند. از سوی دیگر، کنار گذاشتن و عادیسازی احساسات بد یا مقصر دانستن فرهنگ فعلی و گفتمانهای اجتماعی بر بروز عواطف نامطلوب، ما را از درک عوامل غیرقابل تصور و ایجاد کننده این احساسات باز میدارد.
مهم نیست چقدر برای درک ریشهای احساسات ناخوشایند تلاش و تحلیل کرده ایم، اساساً ما نمیتوانیم جلوی بروز احساسات غیر منتظره خود را بگیریم. این دلیلی است که کار روانکاوی تنها متمرکز بر رهایی از احساسات بد نیست: چرا که این تمرکزی اشتباه خواهد بود – احساساتی که ریاکارانه و برای غافلگیر کردن سوژه مرتب باز میگردند. این نگرش، البته، مانع بررسی احساسات (همان¬طور که اثراتش تجربه شده است) در بالین روانکاوی نیست. اما اعتبار دادن فقط به اینکه سوژه چگونه باید یا نباید احساس کند، بالین را از بررسی آنچه که ناخودآگاه را تشکیل می دهد دور میکند. علاوه بر این، لازمه تحلیل سمپتوم (که فقط به عنوان مترجم ژوئیسانس به امر اقعی عمل می¬کند) به این معناست که سوژه ناگزیر دورهای از ناخوش احوالی را در روانکاوی تحمل میکند.
احساسات که نشانگرهایی برخواسته از امر واقعی هستند، پویایی را که در هنگام روانکاوی برای سوژه در سطح ناخودآگاهش رخ میدهد به وی یادآوری میکنند. غیرممکن است که سوژه عاملیتی در باب شکلدهی روشی جدید برای بودنش داشته باشد، اما آماده به چالش کشاندن دانش ناخودآگاهش نشده باشد. چالشی که با ناخوش احوالی به همراه است. عواطف در بالین روانکاوی نشان از این دارند که اطمینان و اعتقادات راسخ سوژه در باب نحوه وجودیاش به چالش کشیده شده است. این امر به ویژه در مورد تجربه اضطرابی که به صورت درد و رنج فراوان تجربه میشود، صادق است. اضطراب به این شکل، احساسی بود که لکان آن را غیر فریبکارانه در نظر گرفت. در روانکاوی، هر سوژه مجبور است به خاطراتی از گذشته بازگردد که این خود، بر احساسات و هیجاناتش تاثیر خواهد گذاشت. در طی روانکاوی سوگوار از دست رفتن فانتزیهای ناخودآگاهمان که خود منجر به غم و اندوه میشود، هستیم. یا آن هنگامی که دوپارگی سوژه بودنمان را یادآور میشویم، یا وقتی که سمپتوم دیگر نتواند واقعیت دردناک میرایی را برایمان پنهان نگاه دارد، مکن است مستاصل و مضطرب شویم. گاها ممکن است احساس بیحسی کنیم – هرچند نه از نوع راحتش. گویی در نوعی از مرگ جسمی یا ذهنی منجمد شده باشیم. گاها در این فرایند ممکن است از ایگویی آسیب دیده رنج ببریم و دچار خشم شویم. با خود سوگند یاد کنیم که دیگر هرگز به گذشته نگاه نکنیم ولی بسیار زود و همچنان به گذشته باز گردیم. علیرغم وجود این احساسات ناخوشایند که متحمل میشویم، ترجیحمان بر این است که درد را با این امید تحمل کنیم و تاب آوریم تا سرانجام از رنج ناشی از حالت بودنمان در کلام رهایی یابیم. تمام این فراز و نشیبها، که از احساسی متفاوت به احساسی دیگر تغییرمیکنند ، اجتناب ناپذیر هستند. از حقیقت گذشته و اثراتش بر سوژه، از دیگری زبان و نشانههای نامرئی آن بر روی بدنِ امر واقعی گریزی نیست. ممکن است برای درمان رنجی طاقت فرسا که در ابتدا به شکل یک حس ناخوشایند مانند حملات اضطرابی یا غم عمیق تظاهر مییافته به روانکاوی مراجعه کرده باشیم. اما باید بدانیم که روانکاوی لزوما درمانی موثر برای رفع عواطف و احساسات ناخوشایند که گهگاهی سوژه را غافلگیر میکند نیست. اما با تمرکز بر دردی که برخواسته از حوزه امر واقعی است، به سوژه کمک میشود تا عاملیت خود را بدست آورده و با انتخاب و توانمندی خود به تنظیم مجدد رابطه خود با میراییاش در امر واقعی بپردازد. بنابراین، شاید در برخی موارد، روانکاوی اولین قدم در درمان بالینی یک سوژه بحران زده نباشد. چنین فردی در یک تاریکی و خاموشی مطلق قرار دارد که دردآور بوده و نیاز دارد هر چه زودتر از آن رهایی یابد. تمام آنچه او به دنبالش است، یک بهبودی است تا دیگر هرگز دوباره آن حس آزاردهنده را تجربه نکند. چنین حالتی از دردمند بودن، حقیقتا متفاوت از تجربه گهگاهی احساسات ناخوشایند در طول روانکاوی است.
