
شکایات رایج در روانکاوی بالینی ۲ (اضطراب)

لکان معتقد بود که حالت اضطراب در فرد هنگامی ظاهر می شود که با تمنای دیگری مواجه میشود و نمیداند که معنای آن چیست؟ اضطراب یعنی نبودن خلا، خلائی که خواسته ها و آرزوهای سوژه از آن برمی خیزد. به عبارتی، خلاِ یک خلا معادل یک اضطراب بی نهایت است. لکان در سمینار دهم خود با اشاره به تصویری با عنوان “سفیران” اثر هانس هولبین به مفهوم اضطراب در هنگام مواجه شدن با خواست دیگری اشاره داشت. در گوشهای از تصویر سفیران یک جمجمه انسان وجود دارد که در زاویهای خاص بر نظارگر نمودار میشود. سوژه در آن لحظه، به ناگاه غافلگیر و مضطرب میشود. در بسیاری از آثار ادبی و هنری از هنرمندان سراسر گیتی تصاویری گوناگون از اضطراب ترسیم شده که تمامی سعی خالق اثر بر این بوده است که به صورت کلامی و غیر کلامی به مخاطب خود آن چه از اضطراب را حس نموده، منتقل کند. هر یک از این آثار هنری تصویری متفاوت از حس اضطراب را ارائه میدهد که این خود نشانه ای از سوبژکتیو بودن این حس ناخوشایند است که تجربه آن در افراد باعث گوناگونی در نحوه عرضه آن در وادی هنرشده است. به وفور هم در ادبیات کلاسیک و هم معاصر پارسی، تصاویری از حالت های اضطرابی تظاهر یافته است. در عین حال، اضطراب با عناوینی چون شوریدگی و از خود بی خود شدگی نیز یاد می شود که لزوما هم طراز ناخرسندی سوژه از چنین حالتی نیست. مانند تصویری که مولانا در یک بخش از غزل خود از آشفته حالی به گونه ای سخن می گوید که در آن نشانی از ناخوشایندی نبوده و بالعکس در وی باعث تجربه نوعی هیجان میشود. هیجان و اضطراب دو تجربه حسی متفاوتند که در روانکاوی دو معنای مختلف در پی دارند. اضطراب به معنای یک خلق و یا حالت که به صورت یک حس بدنی نیز میتواند تجربه شود با هیجانات روانی و بدنی متفاوت است.
خلق پایین، اضطراب، خشم و ترس از انواع حالات روانی هستند که در سطح بدن نیز تجربه شده و در روانکاوی تحت عنوان حالات (Affects) از آنان یاد میشود. این مفاهیم از مفهوم تکانه (the drive) نیز متفاوت هستند. آنچه به صورت هیجان و یا بی حسی در بدن احساس میشود ژوئیسانس نام دارد. مفهوم ژویی سانس به هیجانی باز میگردد که ماهیتی افراطی دارد. دو دسته ژوئیسانس در مفاهیم لکانی یافت میشود: ژوئیسانس فالیکی و ژوئیسانس غیرفالیکی (دیگری). نوع دوم را ژوئیسانس زنانه نیز مینامند که البته مختص تنها زنان نیست. این نوع حس هیجانی خارج از عرف کلامی، در امر واقعی و در تمامی انواع ساختارهای ذهنی میتواند یافت شود. اگر نوع فالیکی ژوئیسانس مربوط به اختگی فالوس به شکل یک کمبود در آرزومندی دیگری و در رابطه با ابژه مورد تمنا (objet a) تعریف میشود، نوع دوم ژوئیسانس در قبال اولین دیگری هر سوژه یعنی بدن خود او پیش از معرفی به کلام شکل میگیرد که در سطح بدن به صورت هیجان و یا بی حسی مطلق (که خود نوعی هیجان است) تجربه میگردد. توصیف نوع دوم ژوئیسانس را در ابیات زیر از مولانا داریم:
ماییم چو می جوشان، در خم خراباتی
گرچه سر خم بسته ست از کهگِل پنداری
از جوشش می کهگِل، شد بر سر خم رقصان
ولله که از این خوش تر نبود به جهان کاری
علت اینکه در اینجا انواع این مفاهیم را به طور موردی و خلاصه مطرح کردیم این است که در عرصه تحلیل سوژه، هر کدام از این مفاهیم به دلیل خاصی تظاهر مییابند که میبایست از هم تمیز داده شوند. وقتی یک بیمار از چیزی تحت عنوان یک اصطلاح – مثل اضطراب یا هیجان – یاد میکند، باید در جستجوی معنای توصیفی واقعی آن بود چرا که در تعیین مسیر درمان تفاوت ایجاد خواهد کرد. به جای آنکه فورا در صدد رفع آن برآییم و یا نام ناهنجاری بر آن گذاریم، لازم است بفهمیم که آنچه بر آن نام اضطراب گذارده میشود در حقیقت به چه اشاره دارد. گاها احساس دیوانه شدن و یا از دست دادن کنترل بر ذهن – که همان تجربه حمله هیجانی بر ذهن است – در بالین سایکوز تحت عنوان حمله اضطرابی یاد میشود. موشکافی معنا در این مورد بر روی نحوه اداره بحران بیمار روانپریش تاثیر سرنوشت سازی میگذارد. بر عکس، اگر در یک بیمار نوروتیک حملات اضطرابی در قبال تمنای دیگری (در رابطه عاطفی و یا کاری) داشته باشیم، به طور بالقوه فرصتی برای پرسش و یافتن تمنای واقعی سوژه به او دست خواهد داد. یعنی به جای آنکه درپوشی بر حس ناخوشایند اضطراب گذاریم، زبان حالش را جستجو میکنیم.
در توصیف حالت اضطراب – بر خلاف شعر بالا که از هیجان سخن میگفت – در بخشی از شعر نیما یوشیج این گونه میخوانیم:
دست ها می سایم
تا دری بگشایم،
بر عبث می پایم
که به در کس آید،
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند
در روانپزشکی هر کدام از این موارد جزء زیر مجموعه اختلالات اضطرابی طبقه بندی میشود: فوبیا (ترس غیر منطقی)، اختلال وسواسی اجباری، اضطراب فراگیر، اختلال هراسی، اختلال اضطرابی پس از یک رویداد تروماتیک. طپش قلب بالا، تنفس سریع، خیسی کف دست، احساس ناراحتی در ناحیه شکم و گلو، تاری دید، سردرد همگی نشانهای از تظاهرات بدنی هستند که افراد در هنگام داشتن اضطراب از وضعیت خود نقل می کنند. در موارد شدیدترهم ممکن است سوژه از ترس مرگ قریب الوقوع، تیره و تار شدن اطراف و یا حس پایان یافتن جهان در آن چند لحظه سخن گوید. نتیجه تجربه ناخوشایند اضطراب میتواند به ناتوانی کامل بیمار موقتا منجر شود. اگرچه مدت زمانی که این گونه حالت ها به سراغ سوژه می آیند فقط چند دقیقه است، اما همین مدت کوتاه تحملش طاقت فرسا واحتمال تکرارش عذاب آوراست.
ریشه اضطراب در قبال آنچه سوژه از تمنای دیگری نمیداند را میتوان در دوران کودکی و در قبال اولین دیگری زندگیاش که معمولا والدین او هستند جستجو کرد. منظور اینگونه تعریف از اضطراب به اضطراب ناشی از جدایی از مادر و سوگواری در پی آن نیست. بلکه در اینجا میخواهیم مفهوم اضطراب را از دیدگاه معنای تمنای سوژه در تقابل با معمای تمنای دیگری مورد بررسی قرار دهیم. اینکه فرزندی در پی چه نوع آرزومندی از سوی والدین خود و به چه گفتمان خانوادگی متولد شده است، در تمنای والدین خود چه جایگاهی به او داده شده و او نیز چه موقعیتی را بر خود گزیده است، از جمله مواردی هستند که مورد جستجو و بررسی در روانکاوی قرار میگیرند. فروید اولین تئوری خود را در مورد اضطراب این چنین تعریف کرد: اضطراب یعنی شکل تغییر یافته شور جنسی و یا لیبیدو که ارضا نشده باشد. سال ها بعد فروید این تئوری را کنار گذاشته و اضطراب را نتیجه یک ترومای اولیه در سالهای نخستین زندگی معرفی کرد. تولد نوزاد دیگر، از دست دادن مادر، از دست دادن کسی یا چیزی که بسیار دوست می داشته شده و مهم تر از همه اختگی نمادین توسط استعاره پدری از دسته عوامل ایجاد اضطراب برشمرده میشد. بر خلاف فروید که اضطراب را به دنبال از دست دادن توجه و حضور مادر در کودکی دانسته بود، لکان اضطراب را به دلیل وحشت کودک از غرق شدن در توجه و حضور دائمی و افراطی مادر می دانست. در سالهای پایانی سمینارهای خود، لکان به جای اضطراب در قبال تمنای دیگری و یا تنها ماندن با تمنای مادر و عدم حضور استعاره پدری(پدر اختهگر) بر ژوئیسانس مادری و نیز نحوه شکل گیری سمپتوم به جای استعاره پدری تاکید ورزید. او به جای حضور و نقش سمبلیک مادر به نقش زبان مادری و طبیعت رازآلودش برای هر فرزندی اشاره میکند و غرق شدن در ژوئیسانس مادری را عامل روانپریشی میداند. بدین ترتیب تمنا و سمپتوم برای سوژه در حکم سپرهای دفاعی در مقابل حملات هیجانی خواهند بود. پیش از این لکان نقش پدرِ سمبلیک را – که می تواند پدر واقعی کودک و یا شغل مادر و هر چیزی که مانع حضور دائمی و افراطی مادر برای کودک شود – برای خلاصی یافتن از اضطراب در سالهای آینده زندگی هر سوژه مهم می دانست. بنا به تئوریهای اولیه لکان در خصوص جدا شدن سوژه از مادر، اگر پدر نمادین و یا همان عامل جدا کننده توسط مادر به رابطه دوگانه خود و فرزندش معرفی نشود، یا این که پدر به صورت بسیار سخت گیرانه همچون قانون مسلم به کودک معرفی گردد، نقش جداساز عنصر سوم ناکارآمد باقی خواهد ماند. در نتیجه آن ژوئیسانس زائد و افراطی به شکل حمله هیجانی منفی هر از چندگاهی در سالهای بعد بر ذهن و بدن سوژه فرود خواهد آمد. به جای آنکه به صورت اهداف فالیکی و یا تجربیات خوشایندتری در سطح بدن تجربه شوند. این همان چیزی است که بالین جنون شایع است. این مرحله جداسازی از ژوئیسانس مادری که حدود سنین ۳ تا ۵ سال رخ می دهد، مرحله ادیپ فرویدی نامیده میشد. بعدها همان طور که بدان اشاره شد، لکان بر قانون کلام مادر و تفسیر سوژه از آن بیش از قانون پدر نمادین تاکید داشت. هر سوژه از همان ابتدای تولد با قانون مادر به عنوان نخستین قانون در تقابل قرار میگیرد. نقش مادر هم معرفی کننده ژوئیسانس به بدن سوژه بوده و هم اینکه از کلام او نخستین هسته سمپتوم فرزند شکل خواهد گرفت. بنا به اینکه هر سوژه چه جایگاهی را در کلام دیگری بر خود مفروض دارد، با ساختن سمپتوم – که به شکل هدفی برای ادامه دادن زندگیاش در آینده تظاهر خواهد یافت – از غرق شدن در ژوئیسانس مادری رهایی مییابد.
